معنی صفت سرو

حل جدول

فرهنگ عمید

سرو

درختی مخروطی‌شکل، همیشه سبز، دارای شاخه‌های کوتاه پوشیده از برگ‌های ریز که بلندیش تا ۲۰ متر می‌رسد و چوب آن محکم و بادوام است،
* سرو آزاد: = (زیست‌شناسی) سَروْ
* سرو چمان: [قدیمی، مجاز] = * سرو روان
* سرو خوش‌رفتار: [قدیمی، مجاز] معشوق زیبا و خوش‌قدوبالا و خوش‌رفتار،
* سرو روان: [مجاز] معشوقی که قامتی چون سرو دارد و به‌زیبایی راه می‌رود، سرو خرامان، معشوق: ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد / راست‌ گویی به تن مرده روان بازآمد (سعدی۲: ۴۱۴)،
* سرو سهی: [قدیمی]
سرو راست‌رسته، درخت سرو که دارای شاخ و بال راست باشد،
[مجاز] معشوق خوش‌قد‌وبالا،
(موسیقی) [قدیمی] از الحان سی‌گانۀ باربد: وگر سرو سهی را ساز دادی / سهی‌سَروَش به خون خط بازدادی (نظامی۱۴: ۱۸۰)،
* سرو کوهی: (زیست‌شناسی) = عرعر۲
* سرو ناز: (زیست‌شناسی) نوعی از سرو که مخروطی‌شکل و زیبا است و برای زینت در باغ‌ها و خانه‌ها کاشته می‌شود، درخت سرو، سرو نورسته و خوش‌نما، سرو شیرازی، سرو کاشی،


صفت

(ادبی) در دستور زبان، کلمه‌ای که بیانگر حالت، چگونگی، مقدار، یا تعداد اسم است،
شاخصه، ویژگی، ممیزه،
٣. (صفت) مانند، ‌ مثل (در ترکیب با کلمۀ دیگر): گداصفت، سگ‌صفت،
(اسم مصدر) وصف خداوند با نام‌های مخصوص،
[عامیانه، مجاز] عاطفه، وفاداری،
[قدیمی] پیشه، ‌ شغل،
٧. [قدیمی] رفتار، منش، خلق‌وخوی،
٨. (اسم مصدر) [قدیمی] چگونگی، چونی،
٩. [قدیمی، مجاز] معنی، ‌واقع، باطن،
١٠. [قدیمی] نوع، قِسم،
١١. [قدیمی] شکل، ‌ گونه،
١٢. (اسم مصدر) [قدیمی] وصف کردن، بیانِ حال،
* صفت تفضیلی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که در آخر آن لفظ «تر» افزوده می‌شود و به برتری داشتن موصوف بر غیر در صفتی دلالت می‌کند، مانند بیناتر، داناتر، زیباتر، بیناترین، داناترین، زیباترین،
* صفت فاعلی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که بر کنندۀ کار دلالت می‌کند، مانند خواهنده، پرسان، پرهیزگار،
* صفت مشبهه: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که بر ثبوت و دوام فعل در فاعل دلالت می‌کند، مانند بینا، توانا، دانا، شکیبا،
* صفت ساده (مطلق): (ادبی) در دستور زبان، صفتی که صفات و حالات را بیان می‌کند، مانندِ گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه،
* صفت مفعولی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که دلالت بر مفعول بودن دارد و کار بر آن واقع می‌شود، مانند کشته، دیده،
* صفت نسبی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که کسی یا چیزی را به جایی یا چیزی نسبت می‌دهد، مانند تهرانی، طلایی،

فرهنگ معین

سرو

(سَ رْ) [په.] (اِ.) درختی است مخروطی شکل که در نواحی کوهستانی شمالی ایران می روید. سرو آزاد، سرو سهی، سرو ناز و زادسرو هم گفته اند.

لغت نامه دهخدا

سرو

سرو. [س َرْوْ] (اِ) پهلوی «سرو» (فرهنگ وندیداد ص 206) و «سرب » (بندهشن ص 116)، طبری «سور» (سرو) (واژه نامه ص 448)، عربی «سرو»، سریانی «شربینا» (بضم اول)، اکدی «شورمنو». اصل کلمه اکدی است. (معجمیات عربیه - سامیه ص 221). فرانسوی «سیپره ». «کوپرسوس » (ثابتی ص 187). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). نام درختی است معروف و مشهور و آن سه قسم میباشد: یکی سرو آزاد و دیگری سرو سهی و سیم سرو ناز و عربان سرو را شجرهالحیه خوانند، چه گویند هرجا که سرو هست البته مار هم هست. اگر برگ آن را بکوبند و با سرکه بیامیزند موی را سیاه کند. (برهان). درخت معروف و آن سه قسم است: سرو ناز که شاخهایش متمایل است، سرو آزاد که شاخهایش راست رسته باشد و سرو سهی که دو شاخش راست رسته باشد. (رشیدی):
آنکه نشک آفرید و سرو سهی
آنکه بید آفرید و نار و بهی.
رودکی.
یکی سرو بد سبز و برگش گشن
برو شاخ چون رزمگاه پشن.
فردوسی.
گر سرو را ز گوهر بر سر شعار باشد
ور کوه را ز عنبر در سر خمار باشد.
منوچهری.
حمام وفاخته بر شاخ سرو و قمری اندر گل
همی خوانند اشعار و همی گویند یالهفی.
منوچهری.
ما را بدل خاربنی سروی داد
برداشت چراغکی و شمعی بنهاد.
قطران.
بگویشان که جهان سرو من چو چنبر کرد
به مکر خویش خود این است کار کیهان را.
ناصرخسرو.
گه مرا داد شکّرش بوسه
گاه سروش مرا گرفت کنار.
مسعودسعد.
دست قضا گر شکست شاخ نو از سرو
سرو سعادت به جویبار بماناد.
خاقانی.
بی سرو قد تو جعد شمشاد
بر جبهت بوستان مبینام.
خاقانی.
در ره دین چو نی کمر بربند
تا سرآمد شوی چو سرو بلند.
نظامی.
سرو شو از بند خود آزاد باش
شمع شو از خوردن خود شاد باش.
نظامی.
گرت ز دست برآید چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد.
سعدی.
از صفات سرو است: راستین. بلند. سرفراز. سرکش. تازه. جوان. جوانه.نوخاسته. سایه دست. پابرجای. پادرگل. پایدار. چمن زاد. بستانی. بوستان آرای. اگر کنایه از معشوق باشد به این کلمات تعریف کنند: موزون. سیمین. سیم اندام. گل اندام. بهاراندام. لاله رنگ. سمن بار. سهی بالا. صنوبرخرام. طوبی خرام. خوشخرام. پریشان خرام. قیامت خرام. بی پرواخرام. قیامت قیام. خرامنده. خرامان. چمان. یازان. نوان.سبک جولان. هوادار. خوشرفتار. روان. دلجوی. قباپوش. سبزپوش. یکتاپوش. (آنندراج).
- سرو آزاد، سروی که شاخهایش راست باشد. (آنندراج). سروی که راست رود و آن را به این اعتبار آزاد گفته اند که از قید کجی و ناراستی و پیوستن به شاخ دیگر فارغ است و بعضی گویند هر درختی که میوه ندهد آن را آزاد خوانند، چون سرو میوه ندهد آن را آزاد خوانند و جمعی گفته اند هر درختی را کمالی و زوالی هست چنانکه گاهی پربرگ و تازه است و گاهی پژمرده و بی برگ و سرو را هیچ یک از آنها نیست و همه وقت سبز و تازه است و از این علتها فارغ و این صفت آزادگان است، بدین جهت آزادباشد. (برهان) (آنندراج):
چو رستم بپیمود بالای هشت
بسان یکی سرو آزاد گشت.
فردوسی.
چو هولک بر دو چشم دلبر افتاد
درون آمد ز پا آن سرو آزاد.
اسدی.
سرو آزاد را جهان دورنگ
رنگ مدهامتان نخواهد داد.
خاقانی.
غمش بر غم فزود آن سرو آزاد
دل خود را بدست سیل غم داد.
نظامی.
- سرو خرامان.
- سرو روان:
یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی
دلت بگرفت در خانه برون آ تا جهان بینی.
خاقانی.
فرودآمد رقیبان را نشان داد
درون شد باغ را سرو روان داد.
نظامی.
- سرو سهی، سروی باشد دوشاخ و شاخهای آن راست می باشد، چه سهی به معنی راست آمده است. (برهان) (غیاث). سروی که دو شاخش راست رسته باشد. (آنندراج). سرو راست رسته:
ولیت سرو سهی باد سرکشیده به ابر
عدوت سرو مسطح که برنیارد شیر.
مسعودسعد.
در سهی سرو چون شکست آید
مومیایی کجا بدست آید.
نظامی.
تا بو که یابم آگهی از سایه ٔسرو سهی
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوشخرامی میزنم.
حافظ.
و رجوع به سرو سهی شود.
- سرو کوهی، درختی است که گونه ٔ آن را کوکلان، ناژون، ورس، اورس، سندروس، ابهل، عرعر، ارچه، ارچاه، ارسا، ارورج و مای مرز نامند. سه گونه ٔ این درخت در ایران هست و آنها عبارتند از: پیرو، مای مرز و اورس. (یادداشت مؤلف).

سرو. [س َرْوْ] (اِخ) نام یکی از پادشاهان یمن است که دختر به یکی از فرزندان فریدون داده بود. (برهان). نام پادشاه یمن که پدرزن پسران فریدون بود. (رشیدی):
خردمند روشندل و پاک تن
بیامد بر سرو شاه یمن.
فردوسی.

سرو. [س ُ] (اِ) اوستا «سرو» (شاخ جانور). هرن گوید: در اوستا «سروا» (چنگال، شاخ)، پهلوی «سروب »، «سروو»، بلوچی «سرونب، سوروم » (سم)، «سرون » که «سروبن » نوشته میشود در پهلوی بمعنی شاخی (سرویین) است. و رجوع کنید به سرون. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). مطلق شاخ را گویند خواه شاخ گاو باشد خواه شاخ گاومیش و شاخ گوسفند و امثال آن. (برهان). مطلق شاخ حیوان و پاره ٔ شاخ حیوان و غیره که برای دفع نظر به گلوی اطفال آویزند. (غیاث): و اندر وی ددگان و گوزنان بسیارند و از این کوه سرو گوزن افتد بسیار. (حدود العالم).
که خر شد که خواهد ز گاوان سرو
بیکبار گم کرد گوش از دو سو.
فردوسی.
سروهاش چون آبنوسی فرسپ
چو خشم آورد بگذراند ز اسپ.
فردوسی.
آن گردن مخروط هر آنگه که بیازند
وز گوش و سرو تیر و کمانی بطرازند.
منوچهری.
به یک دست سرو این گاو گرفت و به یک دست سروی دیگر و هر دو را دور بداشت از یکدیگر. (تاریخ سیستان).
بگریز از آنکه فخرش جز اسب و سیم و زر نیست
ورچه سرو ندارد آن دان که جز بقر نیست.
ناصرخسرو.
زاهدی... دو نخجیر دید که... به سرو یکدیگر را مجروح گردانیده. (کلیله و دمنه).
چون یکی گاو سروزن شده ای
جسته از یوغ و ز آماج و سپنج.
سوزنی.
آنکه از عدل او بریده شود
به سروی حمل گلوی ذئاب.
سوزنی.
خر رفت که آورد سرویی
ناورد سرو دو گوش بنهاد.
کمال الدین اسماعیل.
|| پیاله ٔ شراب. (برهان) (غیاث). || دروغ و بهتان. (برهان).

سرو. [س َرْوْ] (ع مص) جوانمرد گردیدن. || سخی شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مهتر گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). مهتر شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || از خود افکندن چیزی را. یقال: سروت الثوب عنی، ای القیته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِمص) جوانمردی. || مردمی. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِ) جای بلندتر از آب راهه و فروتر از کوه. || کرمک نبات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || تیر خورد [خُرد] کوتاه. || تیر پهن پیکان دار. || ملخ بیضه دار. سرو ککتب، جمع آن است. (منتهی الارب).

سرو. [س ِ رُو] (اِخ) دهی از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان ارومیه. دارای مرکز مرزبانی سه کیلومتری مرز ایران و روسیه. دارای 184 تن سکنه.آب آن از رود باژرکه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


صفت

صفت. [ص ِ ف َ] (ع مص) در عربی بصورت «صفه» و در فارسی «صفت » نویسند. چگونگی کسی گفتن و آن مشتق از وصف است. (مقدمه ٔ لغت میر سید شریف). بیان کردن حال و علامت و نشان چیزی. (غیاث اللغات). بیان حال. (منتهی الارب). ستودن:
در صفتت گنگ فرومانده ایم
من عرف اﷲ فروخوانده ایم.
نظامی.
|| (اِ) نشان. (مهذب الاسماء). نشانه. چگونگی. چونی. علامت. ج، صفات: اگر بدین صفت نبودی آن درجه نیافتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 396). استادان در صفت مجلس شراب و صفت شراب و تهنیت عید و مدح پادشاهان سخن بسیار گفته بودند. (تاریخ بیهقی ص 276). این یک صفت جهیز بود و دیگر چیزها بر آن قیاس باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 403).
قول و عمل هر دو صفتهای تست
وز صفت مردم یزدان جداست.
ناصرخسرو.
صفت کورتهای پارس، ولایت پارس پنج کورت است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 121).
گفتی که چه نامی از دلت پرس
کز من صفت منی نیابی.
خاقانی.
ای به صورت ندیم خاک شده
به صفت ساکن سماک شده.
خاقانی.
ای صفت زلف تو غارت ایمان ما
عشق جهان سوز توبر دل ما پادشا.
خاقانی.
صفتی است حسن او را که به وهم درنیاید
روشی است عشق او را که به گفت برنیاید.
خاقانی.
دلهای دوستان همین صفت دارد که به بسط عوارف و نشر صنایع و بذل رغائب بدست آید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 197). سی سر فیل حصن هیکل کوه صفت دریاگذار از آن کفار سلطان را بدست آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 273).
شب صفت پرده ٔ تنهائی است
شمع در او گوهر بینائی است.
نظامی.
پاکبازان طریقت را صفت دانی که چیست
بر بساط نرد عشق اول ندب جان باختن.
سعدی.
بس که در منظر تو حیرانم
صورتت را صفت نمی دانم.
سعدی.
هرکس صفتی دارد و رنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که از این به صفتی نیست.
سعدی.
دهقان پسری یافتند بدان صفت که حکماگفته بودند. (گلستان). || پیشه. شغل. صنعت. کار:
گازرکاری صفت آب شد
رنگرزی پیشه ٔ مهتاب شد.
نظامی.
امشب بصفت شمع شب افروزم من
می گریم و می خندم و میسوزم من.
عطار.
خشک ابری که بود ز آب تهی
ناید از وی صفت آب دهی.
جامی.
|| معنی. واقع. حقیقت.باطن:
در صورت اگر ز من نهانی
از راه صفت درون جانی.
نظامی.
|| شکل. رنگ. گونه:
هزاران صفت گل دمیده ز سنگ
ز صد برگ و دو روی و از هفت رنگ.
سعدی.
|| در ترکیب به اسم ملحق گرددو معنی مانند، همانند، بکردار... دهد:
- این صفت، این سان. بدین صفت، بدین سان. بدین وضع. بدین حال:
مخرام بدین صفت مبادا
کز چشم بدت رسد گزندی.
سعدی.
جلوه کنان می روی و باز نیائی
سرو ندیدم بدین صفت متمایل.
سعدی.
- پیمبرصفت:
توئی سایه ٔ لطف حق بر زمین
پیمبرصفت رحمه العالمین.
سعدی.
- دون صفت، پست. فرومایه: با لشکری از دون صفتان بی ایمان... در حرکت آمد. (حبیب السیر چ سنگی جزء 4 ج 3ص 323).
- سلطان صفت:
سلطان صفت همی رود و صدهزار دل
با اوچنانکه در پی سلطان رود سپاه.
سعدی.
- شمعصفت:
آرزو میکندم شمعصفت پیش وجودت
که سرا پای بسوزند من بی سر و پا را.
سعدی.
- شیرین صفت:
هرجا که مولهی چو فرهاد
شیرین صفتی برو گمارد.
سعدی.
- عیسی صفت:
در تن هر مرده دل عیسی صفت
از تلطف تازه جانی کرده ای.
مجدالدین عزیزی (از لباب الالباب).
-فریدون صفت:
این فریدون صفت به دانش و رای
وآن به کیخسروی رکیب گشای.
نظامی.
- کمان صفت:
چون قامتم کمان صفت از غم خمیده شد
چون تیر ناگهان ز کمانم بجست یار.
سعدی.
- نظامی صفت:
نظامی صفت با خرد خو گرفت
نظامی مگر کاین صفت زو گرفت.
نظامی.
- هارون صفت:
صبح هارون صفت چو بست کمر
مرغ نالید چون جلاجل زر.
نظامی.
- یوسف صفت:
یعقوب دلم ندیم احزان
یوسف صفتم مقیم زندان.
خاقانی.
تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق
یوسف صفت از چهره برانداز نقابی.
سعدی.
|| در ترکیبهای زیر نیز به کار رفته است:
- بر صفت ِ، به سان ِ. به مانندِ:
بر سر آن جیفه گروهی نظار
بر صفت کرکس مردارخوار.
نظامی.
بر صفت شمع سرافکنده باش
روز فرومرده و شب زنده باش.
نظامی.
- بی صفت، بی نشان. بی علامت. بی پیرایه.
- || در تداول عامه، بی آبرو. بی شخصیت. پست.بی همه چیز و باصفت ضد آن است در همین تداول.
- در صفت آمدن، به وصف آمدن. قابل توصیف بودن:
چنانکه در نظری در صفت نمی آئی
منت چه وصف بگویم تو خود در آینه بین.
سعدی.
رجوع به صفه شود.
|| در دستور زبان فارسی، کلمه ای است که حالت و چگونگی چیزی یا کسی را برساند و اقسام آن از این قرار است: صفت فاعلی. صفت مفعولی. صفت تفضیلی. صفت نسبی.
صفت فاعلی: آن است که بر کننده ٔ کار یا دارنده ٔ معنی دلالت کند و علامت آن عبارت است از:
1- «نده » که در پایان فعل امر درآید مانند: پرسنده. خواهنده. شناسنده. بافنده. تابنده:
گر گران و گر شتابنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود.
2- «ان »: خواهان. پرسان. دمان. روان. دوان. پویان. 3- «الف » که آن نیزدر پایان فعل امر: شکیبا. زیبا. خوانا. گویا. بینا.پویا. جویا. 4- «ار» غالباً در آخر فعل ماضی آید: خریدار. خواستار. برخوردار. نام بردار. گرفتار. فروختار. 5- «گار» که بیشتر در آخر فعل امر و ماضی درآید: آموزگار. پرهیزگار. آفریدگار. آمرزگار. کردگار. پروردگار. 6- «کار» که غالباً به آخر اسم معنی ملحق شود:ستمکار. فراموشکار. مسامحه کار. 7- «گر» هم در آخر اسم معنی: پیروزگر. دادگر. بیدادگر. خنیاگر. رامشگر.
صفت فاعلی که به «نده » منتهی میشود غالباً در عمل و صفت غیرثابت استعمال میشود مثلاً: رونده یعنی کسی که عمل رفتن را انجام دهد. خواننده کسی که بخواندن چیزی مشغول است. ولی شعرا گاهی این نوع صفت را بجای نام افزار استعمال کرده اند:
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را.
فردوسی.
که بیننده بمعنی چشم استعمال شده یعنی عضوی که کار او دیدن است.
اگرشاه فرماید این بنده را
که بگشاید از بند گوینده را.
گوینده در این شعر بمعنی زبان است و در این صورت از معنی فاعل بیرون است. صفاتی که به «ان » منتهی میشود بیشتر معنی حال را میدهد: سوزان. نالان. روان. دوان. فروزان. گدازان. یعنی در حالت سوختن و نالیدن و رفتن و دویدن و افروختن و گداختن. صفاتی که به «الف » ختم میشود حالت ثابت را میرساند: دانا، که دانائی صفت ثابت است بدین جهت معنی دوام و همیشگی از آن فهمیده میشود. صفاتی که به کار و گار و گر ختم میشود مبالغه ٔ در کار را میرساندو عمل و شغل از آن فهمیده شود مثلاً: آموزگار، کسی که بسیار بیاموزد و کار او آموختن باشد. ستمکار و ستمگر شخصی است که ستم بسیار از او سر زند. تفاوت میانه «کار و گار» آن است که پساوند «گار» همیشه پس از کلماتی استعمال میشود که از فعل مشتق شوند ولی «کار»، غالب پس از اسم معنی و غیرمشتق بکار میرود. «گر» در غیر اسم معنی شغل را میرساند مانندِ آهنگر که مقصود کسی است که شغل او ساختن آلات از آهن باشد و این جزو صفات فاعلی نیست.
ترکیب صفت فاعلی: صفت فاعلی چهار قسم ترکیب میشود:
1- حالت اضافی که صفت به مابعد خود اضافه شود:
فزاینده ٔ باد آوردگاه
فشاننده ٔ خون ز ابر سیاه.
فردوسی.
2- با تقدیم صفت و حذف کسره ٔ اضافه مانند:
جهاندار محمود گیرنده شهر
ز شادی به هر کس رساننده بهر.
فردوسی.
3- با تأخیر صفت بدون آنکه در آن تغییری رخ دهد:
منم گفت یزدان پرستنده شاه
مرا ایزد پاک داد این کلاه.
دقیقی.
4- با تأخیر صفت و حذف علامت صفت «نده »: سرفراز.گردن فراز، که سرفرازنده و گردن فرازنده بوده و این کار قیاسی است. هر گاه صفت فاعلی با مفعول یا یکی از قیود مانند بیش و کم و بسیار و پیش و پس و نظایر آن ترکیب شود، علامت صفت حذف میشود: کامجوی. بیشگوی. کم گوی. بسیاردان. پیشرو. پس رو. صفاتی که به الف و نون ختم میشود هرگاه مکرر شود ممکن است علامت صفت را از اول حذف نمایند: لرزلرزان. جنب جنبان:
سپه جنب جنبان شد و بازگشت
همی بود تا روز اندر گذشت.
دقیقی.
کمان را بزه کرد پس اشکبوس
تنی لرزلرزان و رخ سندروس.
فردوسی.
پرس پرسان. کش کشان:
پرس پرسان میکشیدش تا به صدر
گفت گنجی یافتم آخر به صبر.
گر نمودی عیب آن کار او ترا
کس نبردی کش کشان آن سو ترا.
مولوی.
صفت مفعولی: صفت مفعولی بر آنچه فعل بر او واقع شده باشد دلالت میکند: پوشیده. برده. یعنی آنچه پوشیدن و بردن بر او واقع شده و علامت آن «ه » ماقبل مفتوح است که در آخر فعل ماضی درآید چنانکه گوئیم: برده. خوانده. که بر آخر ماضی برد و خواند «ه » اضافه کرده ایم. ترکیبات صفت مفعولی از این قرار است:
1- آنکه صفت را مقدم داشته اضافه کنند، مانندِپرورده ٔ نعمت، آلوده ٔ منت:
آلوده ٔ منت کسان کم شو
تا یکشبه در وثاق تو نانست.
انوری.
2- با تقدیم صفت و حذف حرکت اضافه مانندِ آلوده نظر:
چشم آلوده نظر از رخ جانان دورست
بر رخ او نظر از آینه ٔ پاک انداز.
حافظ.
3- آنکه صفت را در آخر آورند و هیچ تغییری ندهند، مانندِ خواب آلوده، شراب آلوده:
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده.
حافظ.
4- مانند قسم دوم ولی با حذف علامت صفت، مانندِ خاک آلود، نعمت پرورد، دست پخت:
آتش خشم تو برد آب من خاک آلود
بعد از این باد به کوی تو رساند خبرم.
سعدی.
ای آنکه نداری خبری از هنر من
خواهی که بدانی که نیم نعمت پرورد.
همان روشنک را که دخت منست
بدان نازکی دست پخت منست.
نظامی.
5- با تأخیر صفت و حذف «ده » از پایان آن چنانکه بترکیب صفت فاعلی شبیه باشد مانندِ پناه پرور، دست پرور:
ای نظامی پناه پرورتو
به در کس مرانش از در تو.
همه را دید دست پرور ناز
دست از آئین جنگ داشته باز.
نظامی.
که پناه پرور و دست پرور که بمعنی پناه پرورده و دست پرورده استعمال شده است. نیم سوز وناشناس و روشناس که در زبان فارسی متداول است هم از این قبیل میباشد. هر گاه بخواهند صفت مفعولی را که تخفیف یافته جمع بندند آن را به حال اول برمیگردانند مثلاً: دست پروردگان. نام یافتگان. و اینکه خاقانی گوید:
فاقه پروردان چو پاکان حواری روزه دار...
نادر است و پیروی از آن روا نباشد. ولی در تخفیف صفت فاعلی برگردانیدن بحال اصلی لازم نیست چنانکه گوئیم: گردن کشان. سرفرازان. نامداران. کام جویان. وام خواهان.
صفت تفضیلی: صفت تفضیلی آن است که در آخر آن لفظ «تر» افزوده شود و مفاد آن ترجیح موصوف است بر شخص دیگر که در وجود صفت با او شریک و همتا است و آن تنها به آخر صفت و کلماتی که در معنی صفت باشد پیوسته شود مانندِ گوینده تر، شتابنده تر، فزاینده تر، گراینده تر، مردتر، برتر:
خرد ز آتش طبعی آتش تر است
که مر مردم خام را او پزد.
ناصرخسرو.
صفت تفضیلی به یکی از سه طریق استعمال شود:
1- با «از»: خرد از مال سودمندتر است. تدبیر اندک از لشکر بسیار مفیدتر است:
دوش خوابی دیده ام گو نیک دیدی نیک باد
خواب نه بل حالتی کان از کرامت برتر است.
انوری.
2- با «که »: دانش بهتر که مال. سیرت پسندیده تر که صورت.
3- با اضافه چنانکه گوئیم: تواناترِمردم کسی است که دانائی او فزونتر باشد. و این استعمال در زبان فارسی متداول بوده ولی اکنون کمتر معمول است. و هر گاه بخواهند صفت تفضیلی را اضافه کنند، «ین » در آخر آن می آورند مانند بزرگترین شعرای ایران فردوسی است. الفاظی از قبیل مه، به، که، بیش، بمعنی صفت تفضیلی استعمال میشوند و در آخر آن نیز «ین » درمی آورند مانند: مهین. بهین. کهین. هر گاه «ین » در آخر صفات تفضیلی درآید افاده ٔ معنی تخصیص کند مانندِ کمترین، فاضلترین. و در این حالت اگر صفت تفضیلی را اضافه کنند مابعد آن را جمع آورند مانندِ بزرگترین مردان و فاضلترین رجال امروز اوست. و بدون اضافه باید لفظ مفرد استعمال شود چنانکه: تواناترین مرد، بیناترین شاگرد.
صفت نسبی: صفت نسبی آن است که نسبت بچیزی یا محلی را برساند و آن عبارت است از:
1- «ی »: آسمانی. زمینی. آتشی. هوائی. خاکی. پارسی. اصفهانی. نیشابوری و نظایر آن. یاء نسبت همواره به مفرد پیوسته میشود و کلماتی از قبیل کاویانی، خسروانی، کیانی، پهلوانی، نادر است و بر آن قیاس نتوان کرد.
2- «ه » مخفی و غیرملفوظ: دوروزه. یکشبه. یکساله. صده. دهه. هزاره. و این «ها» غالباً در ترکیبات عددی استعمال شده است و نیز مانندِ نبرده:
بیارید گفتا سیاه مرا
نبرده قبا و کلاه مرا.
3- «ین » و این در آخر اسماء درآید: سفالین. جوین. گندمین. بلورین. گلین. و گاهی این ادات را با «ه » جمعکرده در آخر کلمه آورند: بلورینه. زرینه. سیمینه. پشمینه.
4- «گان »: گروگان. پدرگان.
صفات ترکیبی: صفاتی را که از ترکیب دو اسم یا اسم و اداتی بحصول آید مرکب یا صفت ترکیبی خوانند و اقسام آن به قرار ذیل است:
1- ترکیب تشبیهی که از بهم پیوستن «مشبه ٌبه » به «مشبه » یا مانندِ «مشبه ٌبه » به «وجه شبه » حاصل شود مانندِ سروقد. مشک موی. که معنی آن چنین است: کسی که قد او چون سرو است و موی او چون مشک. مانندِ گلرنگ و مشکبوی که معنی آن چنین است: مانند گل از حیث رنگ و چون مشک ازجهت بوی و در این هر دو قسم باید مشبه ٌبه مقدم باشد.
2- ترکیب دو اسم بدون ادات: جفاپیشه. هنرپیشه. 3- ترکیب دو اسم به اضافه ٔ ادات مانند نیزه بدست:
سپهدار سهراب نیزه بدست
یکی باره ٔ تیزتک برنشست.
فردوسی.
داغ بر ران. مانند این بیت:
لگام فلک گیر تا زیر رانت
کبود استری داغ بر ران نماید.
خاقانی.
4- ترکیب اسم با ادات و آن را اقسام بسیار است از این قرار: 1- از ترکیب «ب » با اسم: بنام. بخرد. بآیین. بنفرین:
شغاد آن بنفرین شوریده بخت
فردوسی.
این قسم در نظم قدیم متداول است و اکنون جز در چند کلمه معمول نیست. 2-ترکیب «با» و اسم: بانام. باعقل. باورع. باشعور. بااحساس. باغیرت. 3- ترکیب «هم » و اسم که اشتراک را میرساند: همراه. همراهی. همنشین. همنشست. همکار. همقدم. همدل. 4- از ترکیب «نا» و «نه » با اسم: ناکام. ناچار. نامرد. نه مرد:
گر ازتو عاجزم این حال را چگونه کنم
به پیش خصمان مردم بپیش عشق نه مرد.
سنائی.
5- ترکیب «بی » و اسم:بی خرد. بی هوش. بی شعور. بی دانش. بی کار. بی نام. بی نشان. بی خانمان. فرق میان «بی » و «نا» آن است که «بی » پیوسته بر سر اسم درآید و بدان معنی وصفی دهد ولی «نا» هم با اسم و هم بصفت پیوسته گردد و استعمال آن با صفت بیشتر است. هر گاه ترکیب از «بی » و اسم در غیر معنی وصفی بکار رود پس از آن «از» بیفزایند:
بی از آن کاید از او هیچ خطا از کم و بیش
سیزده سال کشید او ستم دهر زمیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
این ادوات پنج گانه در آغاز اسم درآید و آن را پیشاوند میتوان گفت. 6- ترکیب «مند» با اسم: هنرمند. خردمند. زیانمند. ثروتمند. ادراکمند:
با وکیل قاضی ادراکمند
اهل زندان در شکایت آمدند.
در شش کلمه این ادات بشکل «اومند» استعمال شده است: تنومند. برومند. دانشومند. حاجتومند. نیازومند. گمانومند. 7- ترکیب «ور» با اسم: هنرور. دانشور. سرور. دادور. جانور. نامور. بارور و گاه ماقبل «و» مضموم و «و»ساکن شود: گنجور. رنجور. مزدور. دستور. آزور:
خاک خور ای طبیعت آزور.
و این عمل قیاسی نیست.
8- ترکیب اسم با «ناک » که بیشتر افاده ٔ معنی علت و آفت کند: نمناک. شوخناک. ریمناک. سنگناک. خوابناک. دردناک. سهمناک و کلمه ٔ «طربناک » نادر است و قیاس را نشاید. این ادوات سه گانه به آخر اسم پیوندد و آن را «پساوند» توان خواند. و در زبان پارسی «پساوند» و «پیشاوند»بسیار است و هر یک معنی مخصوصی و موارد خاص دارد.
تبصره 1- هرگاه کلمه دارای معنی وصفی باشد و در زبان پارسی کنونی برای آن اشتقاق یا ترکیبی در تصور نیاید آن را «صفت سماعی » خوانند: گران. سبک. نیک. بد. زشت. خوب. تنگ. فراخ. بلند. کوتاه. 2- کلماتی که بر رنگ دلالت کند بیشتر صفت سماعی است: سپید. سیاه. سرخ. زرد. بنفش. سبز. کبود. و گاه قیاسی: نیلی. آبی.سرمه ای. 3- صفات سماعی هنگام ترکیب مقدم باشد: گران سنگ. سبک مغز. کوتاه قد. بلندبالا. زردروی. سیاه چشم. و این قسم در استعمال بیشتر است. و گاه مؤخر باشد: چشم سپید. بالابلند. رخ زرد و این نوع کمتر باشد.
طرز استعمال صفت: صفت پیش از موصوف و بعد از آن نیز می آید چون:
باغ دیبارخ پرندسلب
لعبگر گشت و لعبهاش عجب
نیلگون پرده برکشید هوا
باغ بنوشت مفرش دیبا.
فرخی.
و هرگاه موصوف مقدم باشد بشکل اضافه استعمال میشود و کسره ٔ اضافه بر حرف موصوف وارد میگردد:
ایا شاه محمود کشورگشای
ز کس گر نترسی بترس از خدای.
فردوسی.
که «محمود» دارای کسره ٔ اضافه است. هرگاه موصوف به «و» یا «آ» ختم شود در آخر آن «ی » افزوده میشود مانند: خدای بزرگ. بالای بلند. قبای دراز. شبهای تار. و وقتی که به «ها» مخفی تمام شود «یا» ملینه افزوده شود چون:
به سخا مرده ٔ صدساله همی زنده کند
این سخا معجز عیسی است همانا نه سخاست.
صفتهای مرکب غالباً بواسطه ٔ یکی از اجزای خود بموصوف مرتبط میشود و بنابراین از صفت و موصوف تشکیل مییابد چنانکه گوئی: مرد روشندل، که روشنی صفت دل است و مجموع روشندل، صفت مرد. مطابقه ٔ صفت با موصوف روا نیست و چون موصوف جمع باشد صفت را مفرد آورند و همین روش میانه ٔ نویسندگان و شاعران معمول بود و هم اکنون متداول است و برخلاف این نیز مواردی در سخن بزرگان دیده می شود که صفت را با موصوف مطابق آورده اند مانند:
شدند آن جوانان آزادگان
به دست کسی ناسزا رایگان.
فردوسی.
نشستند زاغان به بالینشان
چنو دایگان سیه معجران.
منوچهری.
و در تاریخ بیهقی آمده است: اکنون امیران ولایت گیران آمدند. و این مواضع پیروی را نشاید. هرگاه صفت و موصوف هر دو جمع عربی باشد گاه موصوف را بر صفت مقدم داشته و اضافه کرده اند مانند قدمای ملوک و عظمای سلاطین. بجای ملوک قدما، سلاطین عظما: شنیدم که شاه اردشیر که بر قدما و ملوک و عظمای سلاطین به خصائص عدل و احسان متقدم بود. (مرزبان نامه). وقتی که موصوف مؤنث و عربی باشد صفت آن را مذکر باید آورد و فصیحان دیرین همین روش را معمول داشته اند و مؤنث آوردن صفت که رسم متأخران است ناپسندیده و برخلاف روش فصحا است. هرگاه موصوفی دارای چند صفت باشد آن را به یکی از سه طریق استعمال کنند:الف - موصوف را مقدم دارند و صفات را بیکدیگر اضافه کنند چون:
خداوند بخشنده ٔ دستگیر
کریم خطابخش پوزش پذیر.
سعدی.
در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش
حافظ قرابه کش شد و مفتی پیاله نوش.
حافظ.
ب - آنکه صفات را بهم عطف نمایند:
یکی پهلوانیست گردو دلیر
به تن زنده پیل و به دل نره شیر.
فردوسی.
باده ای باید تلخ و خوش و رنگین و روان.
فرخی.
مرد نیکواعتقاد نیکوطریقت و خدای ترس را وزیری داد. (سیاست نامه).
ج - آنکه بعضی از صفات را پیش از موصوف و بعضی را پس از آن آورند در صورتی که در آخر موصوف «یاء» وحدت نباشد اضافه کنند:
وزین ناسگالیده بدخواه نو
دلم گشت باریک چون ماه نو.
فردوسی.
و هم بدین روش است:
فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است
پاکیزه خرد نیست نه این گوهر گویا.
ناصرخسرو.
و هرگاه صفت و موصوف متعدد باشد ممکن است آن را بیکی از چند طریق استعمال نمود:
الف - آنکه هر صفتی با موصوف خود ذکر شود:
بجان و سر شاه سوگند خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
فردوسی.
ب - موصوفها مقدم و صفتها مؤخر باشند و در این صورت یا هر دو صفت به هر دو موصوف ممکن است راجع شود یا آنکه هر صفتی به یکی از موصوفها تعلق گیرد. مثال قسم اوّل:
دریای سخنها سخن خوب خدایست
پرگوهر و پر لؤلؤ ارزنده و زیبا.
که ارزنده و زیبا ممکن است صفت هر یک از گوهر و لؤلؤ باشد ورواست که ارزنده صفت گوهر و زیبا صفت لؤلؤ فرض شود و بر این فرض حذفی لازم نیست. ولی بفرض اول باید گفت که صفتها از اول بقرینه ٔ دوم حذف شده است. مثال قسم دوم:
بجائیم همواره تازان براه
بدین دو نوندسپید و سیاه.
فردوسی.
که مقصود از دو نوند سپید و سیاه روز و شب است و روا نباشد که سپید و سیاه صفت هر یک ازدو نوند واقع گردد. و نیز ممکن است یک صفت دارای دوموصوف باشد مانند:
آتش و باد مجسم دیده ای کز گرد و خوی
کوه البرز از سم و قلزم زران افشانده اند.
خاقانی.
در موقعی که موصوف را بخواهند اضافه کنند صفت را می آورند و پس از آن عمل اضافه را انجام میدهند و این مطرد و در نظم و نثر متداول است:
با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر
دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا.
ناصرخسرو.
ولی در بعضی مواقع اضافه را بر وصف مقدم داشته اند چون:
خون سپید بادم بر دو رخان زردم
آری سپید باشد خون دل مصعد.
که نخست خون را به دل اضافه کرده و صفت را پس از آن آورده است و چون خون دل یک کلمه است میتوان «مصعد» را صفت مجموع فرض کرد.
پسران وزیر ناقص عقل
به گدائی به روستا رفتند.
سعدی.
که ناقص عقل صفت پسران است و پس از اضافه آمده است.
شد آن رنج من هفت ساله به باد
ودیگر که عیب آورم بر نژاد.
فردوسی.
و در اسکندرنامه ٔ قدیم از مؤلفات قرن پنجم یا ششم نظیرگفته ٔ فردوسی را می بینیم: شه ملک چون این بشنید عجب ماند و بترسید گفت خان و مان ما همه چندین ساله ببرد. که در این دو مثال نخست رنج و خان و مان را اضافه کرده و صفت را پس از اضافه آورده اند و تفاوت آن با مثالهای اول آن است که در گفته ٔ فردوسی و عبارت اسکندرنامه صفت مضاف الیه واقع نشده و در شعر فردوسی و سعدی صفت مضاف الیه واقع گردیده است. یاء وحدت یا در آخر صفت درآید چنانکه گوئیم: مرد فاضلی است، طبع لطیفی دارد. و اکنون این طریقه در زبان فارسی معمول است یا در آخر موصوف مذکور افتد چون:
که آمد بر ما سپاهی گران
همه رزمجویان و گندآوران.
فردوسی.
در آثار پیشینیان این روش متداولتر است ولی الحاق یاء وحدت بصفت و موصوف نیز مستعمل بوده است مانند:
دید شخصی کاملی پرمایه ای
آفتابی در میان سایه ای.
مولوی.
هر گاه مقصود از صفت بیان جنس و نوع موصوف باشد بیشتر آن رابا یاء وحدت استعمال کنند و در اول آن لفظ «از این »آورند. چون:
سماع است این سخن در مرو و اندر تیم بزازان
هم اندر حسب آن معنی ز لفظ آل سمعانی
که جلدی زیرکی را گفت من پالانئی دارم
از این تندی و رهواری چو باد و ابر نیسانی.
سنائی.
و نظیر آن است:
از این خفرقی موی کالیده ای
بدی، سرکه بر روی مالیده ای.
سعدی.
از این مه پاره ٔ عابدفریبی
ملایک صورتی طاوس زیبی.
سعدی.
و گاهی صفت را بدون کلمه ٔ «از این » یا خالی از یاء وحدت استعمال نموده اند:
بیامد پس آن بیدرفش سترگ
پلیدی سگی جادوئی پیرگرگ.
دقیقی.
ندیم شه شرق شیخ العمید
مبارک لقائی نکومنظری.
منوچهری.
و در این دو مورد موصوف معرفه است و قسم دوم چون:
پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی.
منوچهری.
که یاء وحدت در آخر صفت ذکر نشده است هرگاه مقصود تعدادو شمردن اوصاف باشد آنها را بهم عطف نمی کنند در این عبارت: دستور گفت شنیدم که وقتی مردی بود جوانمردپیشه، مهمان پذیر، عنانگیر، کیسه پرداز، غریب نوار. (مرزبان نامه).
و مانند این بیت:
بزد بر باره ٔ برگستوان دار
خدنگی راست رو برگستوان در.
و نظیر این در نظم و نثر بسیار است در موقعی که صفات منادی باشند غالباً آنها را بهم عطف ننموده اند:
دریغا گوا شیردل رستما
فروزنده ٔ تخمه ٔ نیرما.
گوا شیرگیرا یلا مهترا
دلاور جهانگیرگندآورا.
فردوسی.
و ظاهراً در موقع ندا و الحاق یاء وحدت به هریک از صفتها و موصوف مقصود شمردن و تعداد اوصاف باشد. و غالباً موصوف ذکر نمیشود. چون موصوف با یاء وحدت باشد پیشینیان غالباً میانه ٔ آن صفت فاصله می آورده اند. مانند:
فریدون ز کاری که کرد ایزدی
نخست این جهان را بشست از بدی.
فردوسی.
بدو گفت شاخی گزین راست تر
سرش برترین و تنش کاست تر
خدنگی برآورد پیکان چو آب
نهاده بر او چار پَرِّ عقاب.
فردوسی (شاهنامه چ مسکو ج 4 ص 298).
فلک گردان شیریست رباینده
که همی هر شب زی مابشکار آید.
ناصرخسرو.
آبیست جهان تیره و بس ژرف بدو در
زنهار که تیره نکنی جان مصفا.
ناصرخسرو.
و در تاریخ بیهقی آمده است: دیگر روز بادی سخت باشکوه.و واجب چنان کند که دوستی را از جمله دوستان برگزیند خردمندتر و ناصح تر و راجح تر. و نیز چون: او زنی داشت سخت بکارآمده و پارسا. ضمیر من از میانه ٔ ضمایر موصوف و مضاف واقع میشود چون:
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگرست
این گدا بین که چه شایسته ٔانعام افتاد.
حافظ.
در سایر ضمایر صفت در حکم توضیح و بمنزله ٔ بدل است چنانکه:
شما فریفتگان پیش او همی گفتید
هزار سال فزون باد عمر سلطان را.
ناصرخسرو.
لاجرم سوی تو آزاده جوان بار خدای
ننگرد جز به بزرگی و به چشم تعظیم.
فرخی.
(از دستور زبان فارسی پنج استاد).

صفت. [ص َ ف َ] (اِخ) هروی آرد: قریه ای است در جوف مصر نزدیک به لبیس که گویند گاوی را که بنی اسرائیل بذبح آن مأمور شدند بدانجا فروخته شد و در آن قبه ای است معروف به قبهالبقره که تا امروز باقی است. (معجم البلدان).

صفت. [ص ِ ف ِت ت] (ع ص) مرد توانا[ی] تن آور یا مرد با گوشت گرداندام یا مرد توانا[ی] درشت خلقت. (منتهی الارب). رجوع به صفتات و صفتان شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

صفت

در عربی بصورت (صفه) و در فارسی بصورت (صفت) نویسند چگونگی کسی گفتن و آن مشتق از وصف است، بیان حال، ستودن

نام های ایرانی

سرو

دخترانه و پسرانه، از شخصیتهای شاهنامه، نام پادشاه یمن و پدر سه عروس فریدون پادشاه پیشدادی

عربی به فارسی

سرو

سرخدار

معادل ابجد

صفت سرو

836

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری